آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.7.7

امروز با مامان محیا جون تصمیم گرفتیم بریم جمهوری تا برای دخملها یه سری لباس بخریم. البته قرار نیست شما رو ببرم دیروز باهم رفتیم هفت حوض و یه دوری زدیم محیا هم بود و کلی شیطونی کرد اصلا فکر نمیکردم محیا شیطونتر از تو باشه ولی خوب بچه ها که بزرگتر میشن خیلی فرقها میکنن صبح ساعت 10 وقتی تو خواب بودی رفتم محیا با مامانش اومده بود. تو بازار هر چی دور میزدیم چیز جالبی نمیدیدم که برای گلم بخرم از طرفی مامانی خیلی سخت پسنده و این مسئله رو  مشکلتر میکنه ولی بعد گشتن زیاد یه شلوار خوشم اومد و واست خریدم رنگش طوسیه کاش بتونم عکسش رو برات بزارم ، آخه شاید نتونستم واست نگهش دارم اما یه سری لباسات که خودم دوستشون دارم رو برات جدا کردم تا بزرگ...
9 مهر 1390

90.7.5

خدا رو شکر میکنم که درکنار توام امروز شما یک سال و نه ماه و یک روز هستی یعنی به تعداد این روزا درکنار مامان و بابا ، تا اونا رو خوشبختر از قبل کنی . احساس میکنم داری کم کم لغات و کلمات رو صحیح تر از گذشته تکرار میکنی و این یعنی دخملم بزرگ شده تقریبا هر چی رو مامانی یا بابایی بهت میگن تکرار میکنی الان دیگه خانمی شدی و تو جمع کردن سفره شام کمک میکنی لیوان ها رو ، بشقابها و هر چی بهت میدم رو با دقت میبری آشپزخونه ؛ دیگه میتونی خودت ضبط رو روشن و خاموش کنی و هر وقت یه کار رو انجام دادی دفعه بعدش دیگه نیازی به تکرار نیست، راستی از صحبت کردن با تلفن که نگم حتی نمیزاری مامانی به الو بگه تا گوشی رو دستم میگیرم شروع میکنی به گرفتن گوشی و اگه ...
5 مهر 1390

90.7.4

  خوشگلم امروز مامان سرش خیلی درد میکرد فکر کنم بخاطر حموم دیشبه که موهامو خشک نکردم و خوابیدم ، راستی دیروز تو حموم کلی کیف کردی ها ؛ خانمی فکر کرده اینقدر بزرگ شده که خودش حموم کنه حالاحالا وقت داری که خودت خودتو بشوری حالازود مامانی ؛ دوست داشتم چند تا عکس از دیروز برات بزارم اما آخرین عکس حموم کردنت مال اردیبهشته که برات میذارم :   صبح که از خواب بیدار شدی اول یه نگاهی به من کردی و بعد گفتی ایش یعنی شیر ، باور کن تمام این حرفای نامفهوم که مامان فقط میفهمه چقدر منو شاد میکنه واقعا یه حال دیگه میشم وقتی میبینم داری کم کم شروع به حرف زدن میکنی ؛ امروز اصلا حالم خوب نیست شاید سرما خوردم ولی در برابر خواسته ...
5 مهر 1390

پاییز

آنا جونم مامانی پاییز رو خیلی دوست داره خیلی دوست داشتم تو هم یه پاییزی بودی مثل من و بابا جون  ؛ امیدوارم یه روزی برسه که مامان تو این فصل قشنگ تو رو ببره مدرسه ، دست تو دست مامان زیر بارون باهم بریم بیرون . پاییز یعنی امید زندگی کردن پاییز یعنی خش خش هزار رنگ دفتر روزگار زیر کفشهای کتانی پاییزی یعنی کوله پشتی یعنی دفتر یعنی مداد  یعنی معلم یعنی درس بابا آب داد پاییز یعنی شب نشینی با ستاره ها پاییز یعنی دور شدن هر نگاه نگران پاییز یعنی من یعنی تو یعنی پیوندمان با آسمان پاییز یعنی ......یعنی هر چی تو بگی خدای مهربان آهای عاشقا پاییزتون مبارک   ...
4 مهر 1390

90.7.1

  صبح بابایی رفت و برامون نون سنگک خرید وای که صبحونه با یه نون تازه گرم چه مزه ایی میده قراره امروز مامان اینا برن و من خیلی ناراحتم ولی چاره ایی نیست . شما هم کلی امروز بازی کردی دور و برت شلوغ بود و بهت کلی خوش گذشت بعد از ناهار حدود ساعت 4 پسرخاله داریوش اینا رفتن و ده دقیقه بعد هم مامانی اینا ، و خونه دوباره ساکت شد من و بابا پدرامی خیلی دلمون گرفت ولی شما که خوابیدی . وقتی آنا گیر میده به دایی که پاشو بریم بیرون ، بعد لباس دایی رو تنش میکنه ؛ راستی عشقم جدیدا خیلی از کلمات رو به زبون میاری مثلا میگی : پاشو یعنی پاشو بریم بیرون یا بریم دنبال خواسته های تو ؛   از خواب که بیدار شد...
3 مهر 1390

90.6.31

ساعت حدودای 3 رسیدیم خونه ، شما اولش خواب بودی ولی وقتی اومدیم تو خونه و بابایی رودیدی از خواب بیدار شدی و رفتی پیش بابایی جون تقریباتا ساعت 4 که رفتیم برای خواب . صبح باخبر شدم که پسر خاله داریوش میاد اینجا با اینکه خسته بودم ولی خوشحال شدم چون همیشه از شلوغی و مهمونی خوشم میاد . ساعت 1:30 بود که داریوش و سپیده جون اومدن خونمون. غروب هم باهم رفتیم هفت حوض اولش نمیخواستم شما رو ببرم ولی شما از ما زرنگتر بودی تا فهمیدی میخوایم بریم بیرون شروع به گریه کردی و مامانم مگه میشه به گریه های شما نه بگه ؟ ...
3 مهر 1390

سفر شمال 90.6.30

ا مروز صبح تصمیم گرفتم با خاله برم بازار تا یه خرید کوچولو داشته باشم بخاطرهمین تا شما خواب بودی با خاله رفتیم بیرون ، دلم خیلی واسه خیابونا و بازار رشت تنگ میشه واسه همین سعی کردم نهایت استفاده رو امروز ببرم آخه امشب برمیگردیم تهران ؛ از بازار شهرداری گرفته تا خیابون تختی و مطهری همه جا خاله رو بردم تازه تاوسط بازار هم کشوندمش و کلی خسته ش کردم واسه شما پارچه تریکو خریدم و کلی وسایل دیگه که همش واسه شماست .وقتی برگشتم خونه از اینکه منو دیدی کلی خندیدی و پریدی بغلم آخه من وتو زیاد از هم دور نشدیم و وقتی چند ساعتی ازم دوری و بعد منو میبینی احساس میکنم میخوای یه چیزی بگی بخاطر همین الکی میخندی و میپری تو بغلمو محکم بهم میچسبی؛ راستی ما...
3 مهر 1390

سفر شمال 90.6.29

مامانی جون از یه طرف خیلی خوشحالم که رشت هستیم ولی از یه چیزش خیلی بدم میاد و اونم اینکه همه انتظار دارن وقتی میریم حتما بریم خونشون هر دفعه که میام کلی ناراحت میشم که چرا خونه فلانی نرفتم چرا خونه اون یکی نرفتم و همه از دستم شاکی میشن ، اینش خیلی بده ولی بهر حال خونه مامان و مامان پدرامی و خواهرم باید حتما برم آخه قضیه اونا جداست .صبح که از خواب بیدار شدیم از بابایی خواستیم تا ما رو ببره خونه مامانم تا یه حموم کنیم و بریم خونه خاله راحله ؛ تمام اینکار یعنی حموم و ناهار و آماده شدن ما طوری شدکه ساعت 6 رفتیم خونه خاله. بازم طبق معمول آنا خانمی میخواد لباس عوض کنه و از زیر این کار در میره . ...
3 مهر 1390

سفر شمال 90.6.28

صبح ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم شما ولی هنوز خواب بودی دخملی دلم خیلی برای بابا پدرامی تنگ شده بود یهو حواسم رفت پیشش که الان بدون ما چیکار میکنه ولی خوب اون که نمیتونست بیاد نمیدونم تو هم دلت واسه بابایی تنگ شده یا نه ؟ ولی فکر کنم الان خیلی کوچولویی و متوجه این جور مسایل نمیشی .بهر حال از خواب که بیدار شدم دیدم مامانی و بابایی بیدارن و باهم صبحونه خوردیم حدودای 10بود که بیدار شدی و بعداز شستن دست و روی دخمل گلم بهش صحبونه دادم و تصمیم گرفتم که ببرمش حیاط تا بازی کنه حیاط آپارتمان مامانی اینا خیلی بزرگه ولی خوب شخصی نیست برای همین من مجبور شدم مانتو و شال بزارم برم پایین اونجا هم یه گربه لاغر و مردنی بود که همش میومد سمت ما و من خیلی ...
3 مهر 1390

سفر شمال 90.6.27

امروز تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان و بابای  بابایی ؛ صبح زنگ زدم و به مامانیت گفتم میایم اونجا ولی فکر کنم بد متوجه شد آخه وقتی رفتیم خونشون هر چی زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد شانس آوردیم که دایی نرفته بود بعدا متوجه شدیم که مامانی فکر کرده ما بعدازظهر میریم و رفته بیرون ؛ وقتی فهمیدن که ما پشت در هستیم خیلی ناراحت شدن و رفتن خونه مامانی اینا تا ما بریم اونجا و ما رو بیارن دوباره خونه شون. اگر چه خونه مامانی اینا آپارتمانیه و شما تو این دو سه روزه عادت کردی بری حیاط بازی کنی ولی اونجا هم از شیطنت کم نذاشتی . اولین کاری که کردی رفتی سراغ کامپ یوتر عمو و خواستی که با موس بازی کنی . مامانی و بابایی که بعد ا...
3 مهر 1390